بانو پیدا می شود …
خلاصه ی داستان: آیریس در کوپه ی قطاری که به سمت لندن می رود، با پیرزنی به نام خانم فروی آشنا می شود. بعد از یک خواب عمیق، وقتی آیریس بیدار می شود اثری از خانم فروی نمی بیند و عجیب اینکه همه اظهار می کنند کسی با این مشخصات در قطار وجود خارجی ندارد …
یادداشت: آخرین فیلم هیچکاک که در انگلیس ساخته شده فیلم خوبی نیست. به چند دلیل؛ اول اینکه مقدمه چینی ابتدایی داستان که در هتلِ بین راه می گذرد، زیادی طولانی ست. دوم اینکه در دو به شک گذاشتن تماشاگر نسبت به این قضیه که آیا خانم فروی واقعی بوده یا توهم ناشی از ضربه ای که به سر آیریس خورده ناموفق عمل می کند. اگر قرار بوده ما به عنوان تماشاگر باور کنیم که خانم فروی وجود داشته و آیریس هم دچار توهم نشده، پس دیگر آن ضربه ای که به سر آیریس می خورد برای چیست؟ اگر هم قرار بوده داستان به این مسیر وارد نشود، پس چرا باید ضربه ای به سر آیریس بخورد؟ موضوع اینجاست که شواهد و قراین ما را مطمئن می کند که آیریس اشتباه نکرده و بقیه کاسه ای زیر نیم کاسه شان است. پس با این حساب آن ضربه ای که به سر آیریس می خورد چیز اضافه و ناکارآمدی ست. بهرحال با توجه به اطمینان از اینکه آیریس اشتباه نمی کند، جذابیت بخشی از داستان از بین می رود و تنها می ماند این پرسش که پیرزن کجاست؟ راستش این است که من نمی توانم تصور بکنم استاد بخواهد کمدی بسازد! یعنی اصلاً به او نمی آید که بخواهد یک کمدی بسازد و مثل این فیلم اگر نیمچه قصدی هم در این کار بود، حتماً چیز بدی از آب در می آمد. حرکات بی مزه ی مایکل ردگریو و دیالوگ های او الان دیگر زیادی لوس به نظر می رسد.
اتفاقا همین سردرگم کردن بیننده درمورد اینکه ناپدیدشدن واقعی بوده یا به دلیل ضربه به سر آیرس بوده باعث جذابیت شده
منم متوجه حرفشون نشدم. اگر ضربه ای وجود نداشت که تماما کفه ترازو به سمتی سنگینی میکرد و تکلیف مشخص بود. لا اقل تو این قسمت در اشتباه محض به سر میبره منتقد!